Adbrite

Your Ad Here
Your Ad Here
Your Ad Here
Your Ad Here

Saturday, September 18, 2010

بعد از پان تایت

بعد از کاشت درخت روستا را ترک کردم و به سمت پان‌تايت راه افتادم، حدود صد کيلومتر را بايد رکاب مي‌زدم و الان ساعت ده صبح بود و اين دير شدن به‌ واسطه مشغوليت کاشت درخت بود. بدنم شروع به جنگ با روحم کرده بود، تب داشتم، دماي بدنم بالا بود و آبريزش بيني هم داشتم، ولي بدنم بايد از روحم تبعيت مي‌کرد، بعد از دوساعت يک زوج دوچرخه‌سوار نيوزيلندي را در مسير ديدم که حدود شصت سال سن داشتند، به کارشان احترام گذاشتم و از عملکردشان انرژي گرفتم که محمد تا اين سن مي‌تواني مسير را ادامه دهي و تمام دنيا را سوار بر دوچرخه‌ات ببيني. باران گرفت و فرصتي پيش آمد که به‌دنبال يک سرپناه، باهم يک نوشيدني بنوشينيم. آنها به سمت پايين مي رفتند و من مسيري ديگر. بعد از قطع شدن باران به سمت شرق راه افتادم و بعد از يک ساعت دوباره باران سنگيني شروع شد. سرپناهي پيدا کردم و پريدم داخل آن. آدم‌هايي که آنجا بودند طبق معمول مايل به صحبت بودند و متاسفانه نمي‌توانستيم زبان يكديگر را متوجه شويم، خيس بودم و مي‌لرزيدم و اين حال مرا بدتر مي‌کرد. بعد از دوساعت که باران بند آمد مسير را به سمت شهر ادامه دادم، شصت کيلومتري بايد رکاب مي‌زدم، خسته بودم و قبل از تاريکي بايد به شهر مي‌رسيدم. اصلا نمي‌خواستم در تاريکي در جاده‌هاي ويتنام باشم. عصر بود و من متوجه شدم که هنوز بيست کيلومتري راه دارم که بايد در شب و تاريکي طي کنم. چاره‌اي نبود و بايد به هتلي مي‌رسيدم. بدنم داشت افت مي کرد و هر لحظه حالم بدتر مي‌شد. باران سنگين‌تر شده بود و همه جا تاريک بود، تنها اميدم اين بود که دارم به شهر نزديک‌تر مي‌شوم و مي‌رفتم اتاقي مي‌گرفتم و استراحت مي‌کردم. بالاخره ساعت هشت رسيدم به شهر و شروع به جستجو براي مهمان‌خانه‌اي کردم. شنبه بود و تعطيلات و همه مهمانخانه‌ها و هتل‌ها پر بود. خيلي سرد بود و همه انرژي من از دست رفته بود. بعد از يک ساعت جستجو اتاقي در يک هتل پيدا کردم. يک دوش آب‌گرم تا اندازه‌اي مي‌توانست حال مرا بهتر کند و بعد از آن فقط خواب. امروز صبح به سختي بيدار شدم، نمي‌خواستم از رختخواب بيايم بيرون. شرايط خوبي نداشتم و واقعا حالم خوب نبود. مي‌دانستم که بايد استراحت کنم ولي روحم دوباره بدنم را مجبور به فعاليت مي‌کرد. دوچرخه‌ام را برداشتم و بهد از چند دقيقه خودم را در جاده ديدم. پدال‌زدن اين چند روز اخير، بدنم همه چيز را تحمل کرده بود و ديگه داشت مي‌افتاد، بعد از دو ساعت آنچنان حالم بد شده بود که در سرپناهي براي استراحت ايستادم. کافه‌اي بود و من براي دوساعت روي يک تختخواب ننويي خوابيدم. بعدش دوباره شروع به پدال‌زدن کردم اما واقعا انرژي نداشتم. همه چيز دور سرم مي‌چرخيد و بعد از ده کيلومتر متوجه شدم که نمي‌توانم ادامه دهم. خوشبحتانه همان موقع باران شروع شد و بهانه‌اي بود براي جايي ماندن. گاراژي را روبه‌روي خانه‌اي ديدم. به آرامي به آن سمت رفتم، گويا باران قصد بندآمدن نداشت. از صاحبخانه اجازه خواستم که آنجا بمانم و آنها هم قبول کردند. چادر را برپا کردم و هنوز دراز نشده بودم که به‌مانند مرده‌اي به‌خواب رفتم. بعد از دوساعتي بيدار شدم و آنها مرا به منزلشان دعوت کردند. متوجه شده بودند که حالم خوب نيست و برايم سوپ پخته بودند و چيزهاي ديگر براي خوردن. از مهمان نوازيشان تشکر کردم. يک ساعتي که در خانه‌شان بودم کلمه‌اي نمي‌توانستيم با هم صحبت کنيم. اينجا روستاست و کل فاميل و آشنايان تا دير وقت کنار هم هستند و امشب اين مکان بهترين جا براي حمع شدن دور هم بود، چيزي براي خنديدن وجود داشت، يک خارجي. بچه‌ها مي‌آمدند دورم و چيزي مي‌گفتند و همه شروع به خنده مي‌کردند. خوشحالم، من دليلي براي شادماني بچه‌ها بودم. بعدش آمدم داخل چادرم و دارم جريانات اين مدت را مي‌نويسم، همه جا آرام است ، همه رفته‌اند به خانه‌هاي خودشان، نه صداي بازي بچه‌ها و نه صداي خنده مردم. همه رفته‌اند بخوابند و تنها صداي قورباغه‌هاست. خيلي خنده‌دار بود، داشتم داخل چادر مي‌نوشتم و هر از چندگاهي گروهي از بچه‌ها و مردم براي ديدنم مي‌امدند سرک مي‌کشيدند، مثل تماشاي حيوان سيرکي در قفس. بالاخره ديدم اگر بخوابم ديگر آنها نخواهند آمد. دراز کشيدم و لب‌تاپ را بستم. آنها رفتند و بعد از آن دوباره شروع کردم به نوشتن تا الان. امشب توانستم چيزهايي بخورم و اميدوارم فردا حالم بهتر باشد و بتوانم ادامه دهم. هر چه پيش آيد نيکوست. راندن با دوچرخه يا مريضي، من از هر چيزي لذت مي برم

Wednesday, September 8, 2010

موزه قتل عام در پنوم پنه

بر اساس مستندات ارائه شده توسط مرکز اطلاعات کامبوج زندان اس بیست ویک در تائول اسلنگ در می 1976 تاسیس شده است. اس بیست ویک یا تائول اسلنگ مهمترین مرکز اطلاعات رژیم خمرهای سرخ بود. اس بیست ویک در واقع مرکزامنیت شماره بیست و یک است. اس بیست و یک انیستیتو ی پایه امنیتی آنکگور بود ، مخصوصا طراحی شده بود جهت اعتراف گرفتن و انهدام عناصر ضد آنگور. در سال 1962، اس 21 یک دبیرستان بود و در زمان خمرهای سرخ به زندانی تبدیل شد جهت نگهداری دمکراته ای مخالف رژیم. آنها زندانی ها را به اینجا می آوردند برای اعتراف کشیدن و نگهداری از آنها. آنها بیشتر از دو تا چهار ماه در آنجا نمی ماندند اگر اونها اشخاص مهمی بودند شش تا هشت ماه و بعد از آن همه ی آنها را به میدان اعدام برای کشتن می بردندگورهای دسته جمعی با استخوان های زیادی در اینج وجود داره.در این زندان زندانی ها زیر بازجویی های سختی قرار می گرفتند و بسیاری از آنها زیر این شکنجه و باز جویی می میردند.بازدید از اون موزه و تصاویر آن بسیار غم انگیز بود، من نمی خوام اون موزه و و رژیم خمر ها توصیف کنم ، شما می تونید از طریق اینترنت اطلاعات زیادی بگیرید، اگه علاقه دارید من فقط می خوام نشون بدم که چطور آدما وقتی به قدرت می رسن می تونن اینقدر بیرحم باشن و هرچی دوست دارن انجام بدن وقتی قدرت دستشونه. ولی حالا اونا کجا هستن؟قدرت کجاست؟الان قدرت دست کیه و در سال های آینده کی بر سر قدرت هست؟ همین چند سالی که قدرت دستشون دست به هر کاری می زنن و در مورد آینده و تاریخ هیچ فکری نمی کنند. درسته که هیچ چیزی ماندنی نیست و همه چیز می گذره ، پس این همه ظلم برای چی؟ این همه کشتار برای چی؟ به آینه نگاه کنید ، شما سال هایی رو پشت سرتون می بینید و افرادی که قبل از شما بودن و حالا...شما زنده هستید و بر سر قدرت و در آینده شما در اینه خواهید بود...فقط عشق و صلح و خوبیها است که برای همیشه می مونه پس بیایید با تمام وجود و قلبا آدما رو دوست داشته باشیم

Friday, September 3, 2010

ایران: کندلوس

نام کندلوس سر زبان ها افتاده. شاید پس از کلاردشت این بار نوبت کندلوس است که آماج ساخت و سازهای بی رویه قرار گیرد و زیبایی های طبیعی اش را از دست بدهد.

در جاده چالوس، پس از سه راهی مرزن آباد، در سمت راست جاده ای فرعی ساخته شده که تا کندلوس پیش می رود. البته راه رسیدن به این شهر چندان ساده نیست، شیب های نسبتاً تند و در برخی قسمت ها هم خاکی است.

پس از حدود یک ساعت و نیم پیش رفتن در جاده ای کوهستانی که از میان مزارع، جنگل ها و کوه های سنگی می گذرد به ده کندلوس می رسیم؛ ده کوچکی که آثار شروع ساخت و ساز از همان ابتدا به چشم می خورد. خانه های روستایی و ویلایی در کنار یکدیگر ساخته شده اند و تا حد زیادی از زیبایی های طبیعی این ده کاسته اند.

کندلوس از مناظری با کلاردشت متفاوت است. آن دید وسیعی که از اغلب نقاط کلاردشت به کوه های سرسبز اطراف وجود دارد، اینجا کمتر است. راه باریکی از میان ده می گذرد که هنوز آسفالت نشده. مطمئناً به یمن حضور مسافران و تسریع در ساخت و ساز خانه های ویلایی، تغییرات زیادی در ساختار شهر بوجود خواهد آمد که چهره آنرا عوض می کند.

چند مسجد قدیمی زیبا در این ده وجود دارند که در نوع خود دیدنی هستند. اما مهمترین جاذبه گردشگری این شهر، مجموعۀ رستوران، فروشگاه و موزۀ کندلوس است. پیدا کردن و رسیدن به این مجموعه کاری است بسیار دشوار! به دلیل عدم وجود هیچگونه تابلوی راهنمایی کننده و جادۀ خاکی بسیار نامناسب، تنها کسانی به آن می رسند که از پشتکار کافی برخوردار باشند! خاک جاده به شدت لغزنده است و جاده آنقدر باریک که مدام به این فکر می کنی اگر ماشینی از روبرو بیاید چکار می توان کرد!



پس از عبور از این راه و در زمانی که کاملاً از پیدا کردن این مجموعه ناامید شده بودیم، ناگهان آنرا یافتیم! محوطه بسیار کوچکی برای توقف ماشین ها در نظر گرفته اند و در کمال تعجب با مسافران بسیاری روبرو شدیم که نمی دانم از کی آمده بودند آنجا!

Saturday, August 28, 2010

بحرین: منامه


بحرین از کشورهایی است که مطمئناً ظرف چند سال آینده به یکی از مهمترین مراکز تجاری منطقه تبدیل خواهد شد. این کشور کوچک که زمانی متعلق به ایران بود، حدود پنجاه سال پیش طی یک نظرسنجی تشریفاتی به عنوان کشوری مستقل اعلام وجود کرد.

منامه (پایتخت بحرین) از جهات بسیاری شبیه دبی است؛ خیابان ها، هتل ها، مراکز خرید و ساختمان های اداری شهر به سبک معماری مدرن غربی ساخته شده و در برخی موارد از ساختمان های دبی هم زیباتر هستند.

رودخانه ای از میان شهر عبور می کند و به دریا می ریزد که سازندگان شهر از این رودخانه نهایت استفاده را برده اند و پل های بسیار زیبایی روی آن ساخته اند.

فرودگاه بحرین هم یکی از مدرن ترین و زیباترین فرودگاه هایی است که تا بحال دیده ام. در این فرودگاه بود که نیم ساعت قبل از پرواز کیف دستی ام را (حاوی پاسپورت، مقداری پول و بلیت) گم کردم. پس از آنکه همه جا را گشتم و کیف را پیدا نکردم، به این نتیجه رسیدم که احتمالاً کیف را داخل هواپیمای قبلی جا گذاشته ام. موضوع را به مامورین فرودگاه اطلاع دادم، آنها هم به مامورین حفاظت پرواز داخل هواپیما بی سیم زدند اما آنجا هم نبود... بدون مدارک نمی توانستم از فرودگاه خارج شوم.

ناگهان یادم آمدم که کیف را در یکی از گیت های بازرسی (که باید همه چیز را داخل یک سبد قرار دهیم) گذاشته و دیگر برنداشته ام. دلیلش هم این بود که وسایل من (ساعت، سکه ها، عینک،...) را در یک سبد ریختند و کیف دستی ام را به همراه وسایل یک مسافر دیگر در سبد دیگری گذاشتند. دقایقی بعد آنسوی گیت سبد اول را به من دادند و من هم حواسم به سبد دوم نبود. به سرعت سراغ آن گیت رفتم و خوشبختانه کیف را آنجا یافتم...

پنج دقیقه قبل از پرواز سوار هواپیما شدم و به تهران برگشتم.

Thursday, August 19, 2010

امارات: شما ایرانی هستین؟

همیشه اولین بارها خاطره انگیز هستند و با همین اولین بارهاست که با بسیاری از مسائل آشنا می شویم.

اولین باری که به تنهایی به مسافرت رفتم، امارات بود که برای جشنوارۀ فیلم دبی بعنوان فیلمساز دعوت شده بودم. من هر روز با تاکسی به محل جشنواره می رفتم و برمی گشتم.

اولین بار که سوار تاکسی شدم، به محض نشستن راننده – که عرب هم بود – از من پرسید "شما ایرانی هستید؟". من با تعجب نگاهش کردم و گفتم "بله"! تعجب کرده بودم که چطور به این سرعت فهمید که من ایرانی هستم. چون هنوز کلمه ای حرف نزده بودم که بگویم از لهجه متوجه شده و چهرۀ ظاهری من هم خیلی به ایرانی ها شباهت ندارد!

دفعۀ بعد باز همین اتفاق افتاد! به محض سوار شدن راننده پرسید "شما ایرانی هستید؟!".

هر بار این اتفاق تکرار می شد و من هم متوجه نمی شدم چطور به این سرعت موضوع را تشخیص می دهند!

نهایتا روز آخر از یکی از راننده تاکسی ها موضوع را سوال کردم. جواب داد: "فقط ایرانی ها وقتی سوار تاکسی می شوند روی صندلی جلو – کنار راننده – می نشینند!".

تازه متوجه شدم که هر بار وقتی تاکسی ایستاده، جلو نشسته ام، در حالیکه بقیه مسافران همه عقب می نشینند!

البته این موضوع در کشورهای مختلف متفاوت است. مثلا در اردن قانون به این شکل است که حتما یکی از مسافران باید کنار راننده بنشیند. در تایلند هم اگر کنار راننده بنشینید به معنی احترام گذاشتن به راننده است.

اگر گذرتان به دبی افتاد و نمی خواهید به ایرانی بودنتان پی ببرند، روی صندلی عقب بنشینید!